سلول سوخته
سه شنبه
Tuesday, March 29, 2005
سرگيجه داشتم . سردرد هم چاشني اش . دست راستم هم بي حس بود . انگار اصلا نبود . از ته بريده شده بود . صورتم هم مي سوخت . چشم هايم از هم باز نمي شدند . كرخت بودم . دستم داشت جز جز مي كرد . مغزم هم . دو تا كشيده زدم رو دستم . اصلا حس نداشت . از خواب بيدار شده بودم . چند ساعت خوابيدم ؟ يادم نيست . الان ساعت چنده ؟ كي ام ؟ كجام ؟ و بعد انگار همه چيز جون گرفت و من يادم اومد ديشب كجا بودم و كي ام و امروز چكار دارم . دلم گرفت . دوباره چشمهايم را بستم .
حادثه
Sunday, March 27, 2005
آنكه بي خبر ز راه مي رسد
حادثه است
وانكه بي خبر ز دست مي رود
تويي
غرل
Thursday, March 24, 2005
پس از غزل
هميشه حس مرده شكار مي رسد
شكار يك غزل
ميان دشتهاي ذهن
پس از غزل
هميشه خستگي است
هميشه دل شكستگي است
هميشه حس گنگ كاغذي
كه زير ناله هاي يك قلم
سياه مي شود

هميشه با غزل
سپيدي ورق
تباه مي شود
نوروز
Sunday, March 20, 2005
سی ام اسفند 1383
هر چهار سال یکبار می شود با این تاریخ مطلب نوشت .
نیم ساعت دیگر سال تحویل می شود . تحویل سال بیش از آنکه متاثر از طبیعت باشد ، یک اتفاق درونی است . اتفاقی که در درون ما می افتد . یک سال گذشته و حالا سال دیگری ، تارخ جدیدی پیش روی ما است . سعی کرده ایم کارهای عقب مانده را در شلوغی آخر سال سر و سامان بدهیم و برای سال نو چیزی باقی نگذاریم . انگار می خواهیم همه چیز را از نو شروع کنیم . همیشه سال نو آرامش بعد از طوفان است .
سال 83 دارد نفس های آخر را می کشد . این سال پیر دارد غزل خداحافظی اش را زیر آفتاب سست سی ام اسفند می خواند . دارد می رود تا ازاین به بعد اسمش را بگذاریم تاریخ . یا خاطره . سال 83 دارد تمام می شود با تمام 366 روز و بالا و پایینهایش.
سال عجیبی بود سال 83 . مثل یکی دو سال گذشته که همه شان سالهای عجیبی بودند . همه یک جور شروع شدند و جور دیگر تمام شدند . سال 83 از همه عجیب تر بود . یک سال تجربه کاری . ÷ر از موفقیت های بزرگ و شکستهای بزرگ . دلهره های فراوان و شادی های فراوان . انگار حد تعادلی نداشت . همه چیز در نهایتش بود . و مثل همیشه شادی هایش را از خاطر می برم و غم هایش را نگه می دارم برای همه لحظه های تنهایی . سال عجیبی بود .
سال 84 نیم ساعت دیگر می آید . آمدنش بیشتر در خود ما است . وگرنه برای این میز و صندلی و درخت و زمین و غیره و غیره فرقی نمی کند سال 84 باشد یا 83 یا هر سال دیگر . فرقی نمی کند سال تحویل کی باشد . این ما هستیم که می نشینیم دور هفت سین و هی دعا می خوانیم و هی دلهره داریم و آخر هم دلتنگ گذشته می شویم و دلشاد فردای نو.
بگذریم . همیشه اعتقاد داشته ام خدا دعای ما ایرانی ها را می شنود وقت تحویل سال .
لحظه های ناب تحویل سال را از دست ندهیم . دعا کنیم برای سالی خوب و پر نعمت . سالی پر خنده ، پر شادی . دعا کنیم همه چیز همانجور شود که صلاح است .
دعا کنیم .....
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
باد
Saturday, March 12, 2005
همیشه از طوفان بدم می آید . از روزهایی که باد می وزد متنفرم. انگار تمام دنیا به هم ریخته است.
آشفتگی روزهای بادی را دوست ندارم.
گاهي...
Sunday, March 06, 2005
گاهي دوست دارم ساعتها به سپيدي كاغذ نگاه كنم و هيچ چيز ننويسم.
گاهي دوست دارم ساعتها به سپيدي كاغذ زل بزنم و ففط با خودكارم بازي كنم
گاهي دوست دارم ساعتها به سپيدي كاغذ زل بزنم و فقط گاهي با خودكارم خطي روي كاغذ بكشم
گاهي هم مثل باران كلمات رديف مي شوند پشت سر هم و من تماشا مي كنم
گاهي....
اين يك وبلاگ جديد نيست. فقط يك خانه جديد است . يك اسباب كشي . كوچ. سفر . يا هر چيز ديگري كه بشود بهش گفت. حتي مي شود گفت تحريم.
اما هر چه اسمش را مي گذاريد فرقي نمي كند. من از اين به بعد اينجا خواهم نوشت. ( كه البته اين هم فرقي نمي كند.)