سلول سوخته
Friday, June 10, 2005

از وقتی از پرشین اومدم بیرون دیگر این وبلاگ به دلم ننشست . یادش بخیر... " چرندیات یک دانشجوی دیوانه " و بعد هم " اشعار و یادداشتهای یک دیوانه " . بعد از آن وبلاگ سیاه پرشین ، دیگر این قالبها و این وبلاگ به دلم نچسبید . انگار مال خودم نبود . انگار دارم توی یک مسافرخانه زندگی می کنم ...و حالا می بینم باید این مسافرخانه را ول کنم و بروم یا یک شهر دیگر و یا برگردم شهر خودم ... یا اصلا آواره شوم و هیچ جایی نروم . هر چه هست باید از اینجا بروم . باید بروم . و این رفتن شاید در امتداد همان سفری باشد که از ماه قبل آغاز شد . باید همه چیزهایی که تا حالا داشته ام رها کنم و بروم ... شاید اولش سخت بود اما حالا شیرین و دلچسب شده است ... رها کردن تمام چیزهایی که مدتها وابسته شان بودی . ... بدون دلبستگی... آزاد و رها .... رها... رها ...
...

بعون الله الملک الحق

تمام شد.
Sunday, June 05, 2005
خودم
Sunday, May 29, 2005
دوباره کوچه های بی کسی
دوباره من
صدای یک قدم
و برگها
درختها
ترانه ها
کتابها
دوباره من و من
بدون هیچ کس
که لحظه های ناب را
ز حرفها و قصه های بی دلیل
به دست باد بسپرد
دو باره من
خودم
و هیچ کس
و هیچ کس
و هیچ کس
Tuesday, May 24, 2005

مرد بقال از من پرسید
چند من خربزه می خواهی .
من از او پرسیدم
دل خوش سیری چند ؟
Saturday, April 30, 2005
همیشه صفحه سفید
هرزه تر ز این ندیده ام .
آرمیده در میان دفتری بزرگ ،
به سان دختری میان ابر
و با نگاه پر هوس
تمام هستی مداد را
درون خویش می کشد .
و این مداد ساده دل
چه صادقانه صفحه را سیاه می کند
و هستی اش
به پای هرزه صفحه سفید
سیاه می کند .
....
صفحه پر زرنگ ، پر ز خط ، پر ز شعرهای بی ردیف
و از مداد
نمانده هیچ
به غیر تکه چوبکی نحیف .
...
مداد مرد
و صفحه با نگاه پر غرور
تن کثیف خویش را
میان برگهای یک کتاب می کشد...
مسافر
Tuesday, April 19, 2005
کاش امروز تمام می شد -
تا فردا تصمیمی تازه بگیرم
.........
چراغها را خاموش کن -
تا ظلمت شعری تازه بگوید
چقدر اینجا همه چیز پلاسیده است
.........
مغرب از کدام سو است ؟ -
می خواهم به دنبال خورشید بروم
دیری است که از اینجا رخت بربسته -
گویی راه مشرق را گم کرده
! راستی -
گفتی مغرب پشت کدام کوه است ؟
تو را نای پا فسردن نیست -
باش تا خودش راه مشرق بجوید
همچون هزاره های پیش
. با پا نمی روم -
. با باد می روم
... مغرب کدام سو است ؟
........
.خورشید ز مشرق دمید و تودر پشت کوه های مغرب نهان شدی
!یا نه
... بهتر بگویمت
. تو گم شدی
پهلوان زنده
Saturday, April 16, 2005
- زيبا بود
- اينهم تمام شد
يک مدال ديگر
ميان مدال هاي ديگر
* * *
نفس تير مي کشد و تا عمق جانت مي رود
* * *
- چه شب طاقت فرسايي
- تمام شد
- زيبا بود
سرت را خم مي کني
بيشتر از همه
تا رنگين ترين مدال به تو برسد
- آفرين
* * *
نفس تير مي کشد و قلبت ...
* * *
حالا فقط يک چيز !
مدال بعدي
* * *
زل مي زني به قاب روي ديوار
مدال بعدي !
آخرين مدال هنوز روي سينه ات مي درخشد
نفس تير مي کشد و تا ته قلبت مي سوزد
رديف مدالهاي روي ديوارنصيب كدام كلكسيون مي شود ؟
چشمهايت را ببند !
پهلوان زنده را عشق است



åáæÇä ÒäÏå ÑÇ ÚÔÞ ÇÓÊ
مسافر
Wednesday, April 13, 2005
چارقدی بدوز
برای لحظه هایی که من نیستم
چارقدی بدوز
به اندازه تن ات
چارقدی بدوز
سیاه رنگ
برای لحظه هایی که رفته ام
برای لحظه هایی که نیستم
چارقدی بدوز
خواب و بیدار
Friday, April 01, 2005

شب که می رسد
تو هم می آیی
با خستگی های هر شبم
و کنار تنهایی هر شامم
می نشینی تا بخوابم
و همراه خوابم
تا صبح
بیدار می مانی
آن وقت همه چیز دوباره از اول شروع می شود

تو شبیه تمام چیزهایی هستی که وقتی تمام می شوند ، عزیز می شوند
مثل آخرین جرعه قهوه ته فنجان لب پریده عصرهایم
یا شیشه خالی اودکلن پریروز
یا حتی همین امروز
یا دیروز
یا پدرم

تو شبیه هیچ چیز نیستی
مثل برگ
یا درخت
یا هوا
یا پاییز که رفت
که تو هم رفتی

تو شبیه تمام لحظه هایی هستی که سوختند
و من ، که ساختم
و عاقبت
باختم
تو شبیه هوا هستی
که همه جا هستی
و همیشه به تو محتاجم
اما این هوا پر از سرب است
و نفس که می کشم ، زودتر می میرم
و اگر نکشم ، زودتر می میرم
سه شنبه
Tuesday, March 29, 2005
سرگيجه داشتم . سردرد هم چاشني اش . دست راستم هم بي حس بود . انگار اصلا نبود . از ته بريده شده بود . صورتم هم مي سوخت . چشم هايم از هم باز نمي شدند . كرخت بودم . دستم داشت جز جز مي كرد . مغزم هم . دو تا كشيده زدم رو دستم . اصلا حس نداشت . از خواب بيدار شده بودم . چند ساعت خوابيدم ؟ يادم نيست . الان ساعت چنده ؟ كي ام ؟ كجام ؟ و بعد انگار همه چيز جون گرفت و من يادم اومد ديشب كجا بودم و كي ام و امروز چكار دارم . دلم گرفت . دوباره چشمهايم را بستم .
حادثه
Sunday, March 27, 2005
آنكه بي خبر ز راه مي رسد
حادثه است
وانكه بي خبر ز دست مي رود
تويي
غرل
Thursday, March 24, 2005
پس از غزل
هميشه حس مرده شكار مي رسد
شكار يك غزل
ميان دشتهاي ذهن
پس از غزل
هميشه خستگي است
هميشه دل شكستگي است
هميشه حس گنگ كاغذي
كه زير ناله هاي يك قلم
سياه مي شود

هميشه با غزل
سپيدي ورق
تباه مي شود
نوروز
Sunday, March 20, 2005
سی ام اسفند 1383
هر چهار سال یکبار می شود با این تاریخ مطلب نوشت .
نیم ساعت دیگر سال تحویل می شود . تحویل سال بیش از آنکه متاثر از طبیعت باشد ، یک اتفاق درونی است . اتفاقی که در درون ما می افتد . یک سال گذشته و حالا سال دیگری ، تارخ جدیدی پیش روی ما است . سعی کرده ایم کارهای عقب مانده را در شلوغی آخر سال سر و سامان بدهیم و برای سال نو چیزی باقی نگذاریم . انگار می خواهیم همه چیز را از نو شروع کنیم . همیشه سال نو آرامش بعد از طوفان است .
سال 83 دارد نفس های آخر را می کشد . این سال پیر دارد غزل خداحافظی اش را زیر آفتاب سست سی ام اسفند می خواند . دارد می رود تا ازاین به بعد اسمش را بگذاریم تاریخ . یا خاطره . سال 83 دارد تمام می شود با تمام 366 روز و بالا و پایینهایش.
سال عجیبی بود سال 83 . مثل یکی دو سال گذشته که همه شان سالهای عجیبی بودند . همه یک جور شروع شدند و جور دیگر تمام شدند . سال 83 از همه عجیب تر بود . یک سال تجربه کاری . ÷ر از موفقیت های بزرگ و شکستهای بزرگ . دلهره های فراوان و شادی های فراوان . انگار حد تعادلی نداشت . همه چیز در نهایتش بود . و مثل همیشه شادی هایش را از خاطر می برم و غم هایش را نگه می دارم برای همه لحظه های تنهایی . سال عجیبی بود .
سال 84 نیم ساعت دیگر می آید . آمدنش بیشتر در خود ما است . وگرنه برای این میز و صندلی و درخت و زمین و غیره و غیره فرقی نمی کند سال 84 باشد یا 83 یا هر سال دیگر . فرقی نمی کند سال تحویل کی باشد . این ما هستیم که می نشینیم دور هفت سین و هی دعا می خوانیم و هی دلهره داریم و آخر هم دلتنگ گذشته می شویم و دلشاد فردای نو.
بگذریم . همیشه اعتقاد داشته ام خدا دعای ما ایرانی ها را می شنود وقت تحویل سال .
لحظه های ناب تحویل سال را از دست ندهیم . دعا کنیم برای سالی خوب و پر نعمت . سالی پر خنده ، پر شادی . دعا کنیم همه چیز همانجور شود که صلاح است .
دعا کنیم .....
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
باد
Saturday, March 12, 2005
همیشه از طوفان بدم می آید . از روزهایی که باد می وزد متنفرم. انگار تمام دنیا به هم ریخته است.
آشفتگی روزهای بادی را دوست ندارم.
گاهي...
Sunday, March 06, 2005
گاهي دوست دارم ساعتها به سپيدي كاغذ نگاه كنم و هيچ چيز ننويسم.
گاهي دوست دارم ساعتها به سپيدي كاغذ زل بزنم و ففط با خودكارم بازي كنم
گاهي دوست دارم ساعتها به سپيدي كاغذ زل بزنم و فقط گاهي با خودكارم خطي روي كاغذ بكشم
گاهي هم مثل باران كلمات رديف مي شوند پشت سر هم و من تماشا مي كنم
گاهي....
اين يك وبلاگ جديد نيست. فقط يك خانه جديد است . يك اسباب كشي . كوچ. سفر . يا هر چيز ديگري كه بشود بهش گفت. حتي مي شود گفت تحريم.
اما هر چه اسمش را مي گذاريد فرقي نمي كند. من از اين به بعد اينجا خواهم نوشت. ( كه البته اين هم فرقي نمي كند.)
پاييز
Tuesday, November 16, 2004
غروب 26آبان- سه شنبه.
از آن غروبهاي مشتي پاييزي...اصل پاييز...بايد جنس شناس باشي تا بتوني بفهمي غروب پاييز يعني چي...اصلا خود پاييز چطوريه. پاييز فقط برگريزان نيست. فقط نمه نمه سرد شدن هوا نيست. پاييز دنياييه واسه خودش. بايد پاييزي باشي تا بفهمي حس پاييز يعني چي. بوي پاييز چطوريه.فقط بايد پاييزي باشي. اگه دلت پيش بهار گير كرده يا وسط گرماي تابستون رو دوست داري,سعي كن اين روزهاي پاييز رو يه جوري سر كني. مي توني بري شمال ريختن برگها رو ببيني و حال كني. اما اگه پاييزي باشي وسط كوير هم باشي باز بوي پاييز رو حس مي كني. ....

تو هم همدرد و هم رنگ مني اي باغ پاييزي
تو بي برگي و من هم چون تو بي برگم
مرا هم گريه مي بايد
مرا هم گريه مي شايد...