سلول سوخته
Saturday, April 30, 2005
همیشه صفحه سفید
هرزه تر ز این ندیده ام .
آرمیده در میان دفتری بزرگ ،
به سان دختری میان ابر
و با نگاه پر هوس
تمام هستی مداد را
درون خویش می کشد .
و این مداد ساده دل
چه صادقانه صفحه را سیاه می کند
و هستی اش
به پای هرزه صفحه سفید
سیاه می کند .
....
صفحه پر زرنگ ، پر ز خط ، پر ز شعرهای بی ردیف
و از مداد
نمانده هیچ
به غیر تکه چوبکی نحیف .
...
مداد مرد
و صفحه با نگاه پر غرور
تن کثیف خویش را
میان برگهای یک کتاب می کشد...
مسافر
Tuesday, April 19, 2005
کاش امروز تمام می شد -
تا فردا تصمیمی تازه بگیرم
.........
چراغها را خاموش کن -
تا ظلمت شعری تازه بگوید
چقدر اینجا همه چیز پلاسیده است
.........
مغرب از کدام سو است ؟ -
می خواهم به دنبال خورشید بروم
دیری است که از اینجا رخت بربسته -
گویی راه مشرق را گم کرده
! راستی -
گفتی مغرب پشت کدام کوه است ؟
تو را نای پا فسردن نیست -
باش تا خودش راه مشرق بجوید
همچون هزاره های پیش
. با پا نمی روم -
. با باد می روم
... مغرب کدام سو است ؟
........
.خورشید ز مشرق دمید و تودر پشت کوه های مغرب نهان شدی
!یا نه
... بهتر بگویمت
. تو گم شدی
پهلوان زنده
Saturday, April 16, 2005
- زيبا بود
- اينهم تمام شد
يک مدال ديگر
ميان مدال هاي ديگر
* * *
نفس تير مي کشد و تا عمق جانت مي رود
* * *
- چه شب طاقت فرسايي
- تمام شد
- زيبا بود
سرت را خم مي کني
بيشتر از همه
تا رنگين ترين مدال به تو برسد
- آفرين
* * *
نفس تير مي کشد و قلبت ...
* * *
حالا فقط يک چيز !
مدال بعدي
* * *
زل مي زني به قاب روي ديوار
مدال بعدي !
آخرين مدال هنوز روي سينه ات مي درخشد
نفس تير مي کشد و تا ته قلبت مي سوزد
رديف مدالهاي روي ديوارنصيب كدام كلكسيون مي شود ؟
چشمهايت را ببند !
پهلوان زنده را عشق است



åáæÇä ÒäÏå ÑÇ ÚÔÞ ÇÓÊ
مسافر
Wednesday, April 13, 2005
چارقدی بدوز
برای لحظه هایی که من نیستم
چارقدی بدوز
به اندازه تن ات
چارقدی بدوز
سیاه رنگ
برای لحظه هایی که رفته ام
برای لحظه هایی که نیستم
چارقدی بدوز
خواب و بیدار
Friday, April 01, 2005

شب که می رسد
تو هم می آیی
با خستگی های هر شبم
و کنار تنهایی هر شامم
می نشینی تا بخوابم
و همراه خوابم
تا صبح
بیدار می مانی
آن وقت همه چیز دوباره از اول شروع می شود

تو شبیه تمام چیزهایی هستی که وقتی تمام می شوند ، عزیز می شوند
مثل آخرین جرعه قهوه ته فنجان لب پریده عصرهایم
یا شیشه خالی اودکلن پریروز
یا حتی همین امروز
یا دیروز
یا پدرم

تو شبیه هیچ چیز نیستی
مثل برگ
یا درخت
یا هوا
یا پاییز که رفت
که تو هم رفتی

تو شبیه تمام لحظه هایی هستی که سوختند
و من ، که ساختم
و عاقبت
باختم
تو شبیه هوا هستی
که همه جا هستی
و همیشه به تو محتاجم
اما این هوا پر از سرب است
و نفس که می کشم ، زودتر می میرم
و اگر نکشم ، زودتر می میرم