سلول سوخته
Friday, June 10, 2005

از وقتی از پرشین اومدم بیرون دیگر این وبلاگ به دلم ننشست . یادش بخیر... " چرندیات یک دانشجوی دیوانه " و بعد هم " اشعار و یادداشتهای یک دیوانه " . بعد از آن وبلاگ سیاه پرشین ، دیگر این قالبها و این وبلاگ به دلم نچسبید . انگار مال خودم نبود . انگار دارم توی یک مسافرخانه زندگی می کنم ...و حالا می بینم باید این مسافرخانه را ول کنم و بروم یا یک شهر دیگر و یا برگردم شهر خودم ... یا اصلا آواره شوم و هیچ جایی نروم . هر چه هست باید از اینجا بروم . باید بروم . و این رفتن شاید در امتداد همان سفری باشد که از ماه قبل آغاز شد . باید همه چیزهایی که تا حالا داشته ام رها کنم و بروم ... شاید اولش سخت بود اما حالا شیرین و دلچسب شده است ... رها کردن تمام چیزهایی که مدتها وابسته شان بودی . ... بدون دلبستگی... آزاد و رها .... رها... رها ...
...

بعون الله الملک الحق

تمام شد.
Sunday, June 05, 2005