Friday, June 10, 2005

از وقتی از پرشین اومدم بیرون دیگر این وبلاگ به دلم ننشست . یادش بخیر... " چرندیات یک دانشجوی دیوانه " و بعد هم " اشعار و یادداشتهای یک دیوانه " . بعد از آن وبلاگ سیاه پرشین ، دیگر این قالبها و این وبلاگ به دلم نچسبید . انگار مال خودم نبود . انگار دارم توی یک مسافرخانه زندگی می کنم ...و حالا می بینم باید این مسافرخانه را ول کنم و بروم یا یک شهر دیگر و یا برگردم شهر خودم ... یا اصلا آواره شوم و هیچ جایی نروم . هر چه هست باید از اینجا بروم . باید بروم . و این رفتن شاید در امتداد همان سفری باشد که از ماه قبل آغاز شد . باید همه چیزهایی که تا حالا داشته ام رها کنم و بروم ... شاید اولش سخت بود اما حالا شیرین و دلچسب شده است ... رها کردن تمام چیزهایی که مدتها وابسته شان بودی . ... بدون دلبستگی... آزاد و رها .... رها... رها ...
...

بعون الله الملک الحق

تمام شد.
نظرات (6)
در 11:10 AM, Anonymous Anonymous نوشته...

نمی دانم مشکل کجاست ؟! انگار تمام این آدمها ٬تمام حرفهایشان ٬تمام کارهایشان تکراریست ...اصلن این تکرار مگر مشکلی است ؟..نمی دانم ...می خواهم برگردم به همان خانه سیاه که سفید شد ٬یک بازگشت کوتاه ٬فقط چند خط آشنا « می خواهم از اينجا کوچ کنم...۱۰ آبان»...« ان الله لرئوف للناس ...۴ بهمن »... «من نمی توانم ننويسم که نوشتن تنفس من است . اما ديگر اينجا نه... جايی ديگر ...۲۰ اسفند»...
کلماتش آشنا نبود برایت ؟ ۴ بهمن یادت هست ؟ نه ! یادت نیست که اگر یادت بود هوس کوچ نمی کردی ...او رئوف بود ٬اما تو مهربانی اش را فراموش کردی...
خسته ام ٬همین ..از این رفتن های بی نشانه ٬از این ماندن های بی بهانه ..از این تکرار بیهوده دلم تنگِ برادر جان !
قصه این رفتن های مثلن بی بازگشت برایم دروغی تکراریست...چه کنم که قصه این رفتن ها باور من نمی شود ٬در سر من نمی رود ...چاره ای نیست ٬می دانی همیشه وقتی در می مانم یک جمله می گویم و تمام می کنم:

اُفوضُ اَمری اِلی اللهِ انَ الله َ بصیرٌ بالعباد
.........
ای پرنده مهاجر
ای پر از شهوت رفتن
فاصله قد یه دنیاست
بین دنیای تو با من
:
تو پی عطرگل سرخ
من حریص بوی نونم
:
:
پیش تو یه عکس تازه است
واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه است از
یه عاشق قدیمی
برای من زندگی اینه
پر وسوسه ٬ پر غم
یا مث نفس کشیدن پر لذت دمادم
ای پرنده مهاجر
ای همه شوق پریدن
خستگی یه کوله بار روی رخوت تن من
مثل یک پرنده زخمی پر وحشت نگاهم
:
نباید مثله یه سایه
زیر پاها زنده باشیم
مثل چتر خورشید ٬ باید
روی برج دنیا باشیم
..................................................................
سفرت بی خطر باد !

 
در 9:02 PM, Anonymous Anonymous نوشته...

نه همسايه !
تو مرا کم ديدی
من دلم می گيرد
وقتی می بينم
دختری لبخندش ٬غمخندی ست
من دلم می گيرد
وقتی می بينم
پسری با دستهايش می بنند
همه ی پنجره های دل را
من دلم می گيرد
وقتی می بينم
همه پنجره ها بسته ست
من دلم می گیرد
وقتی می بينم
تلخی پايان را
:
چه کسی می گويد : دل خوشيها کم نيست ؟
من به او می گويم :دل خوش جايی نيست ...

 
در 1:20 PM, Anonymous Anonymous نوشته...

سلام ! اين بار بی پرده و عصبانی ٬ ابرو بالا زده و پشت چشم نازک کرده ٬می خوام داد بزنم : ببخشيدآ٬خيلی خيلی هم ببخشيدآ
...چه ربطی داره به شقيقه ؟؟!!
اينجا را برای چی می خوای تعطيل کنی؟
:((
حالا نمی شه واسه دل يه بنده خدايي هم که شده بازهم مثل قبل هر يک ماه يکبار بنويسي ؟
پ .ن :نکنه باز می خوای اسباب کشی کنی؟

 
در 10:21 AM, Anonymous Anonymous نوشته...

كاش می فهميدی :
در خزانی كه از اين دشت گذشت
سبزها باز ،
چرا زرد شدند
خيل خاكستری لك لك ها
در افق های مسی رنگ غروب
تا كجاهای كجا
كوچيده ست
كاش می فهميدی :
زندگی، محبس بی ديواريست
و تو محكوم ،
به حبس ابدی
و عدالت ستم معتدليست
كه درون رگ قانون
جاريست
كاش می فهميدی :
دوستی، آش دهن سوزی نيست
عشق، بازار متاع جنسی است
آرزو گور جوانمردانست
مرده از زنده
هميشه،
هر آن،
در جهان بيشتر است.
كاش می فهميدی :
چيزهائيست كه بايد تو بفهمی، اما ...
بهتر آنست
كمی گريه كنم.
************************
اميدوارم معنی اين شعر را بفهمی !!!!!!!!

 
در 5:53 PM, Anonymous Anonymous نوشته...

salam .khobin?..dige neminevisin ya jatoon avaz shode?...

 
در 12:02 AM, Anonymous Anonymous نوشته...

تاعهلا ل لعل

 

Post a Comment