سرگيجه داشتم . سردرد هم چاشني اش . دست راستم هم بي حس بود . انگار اصلا نبود . از ته بريده شده بود . صورتم هم مي سوخت . چشم هايم از هم باز نمي شدند . كرخت بودم . دستم داشت جز جز مي كرد . مغزم هم . دو تا كشيده زدم رو دستم . اصلا حس نداشت . از خواب بيدار شده بودم . چند ساعت خوابيدم ؟ يادم نيست . الان ساعت چنده ؟ كي ام ؟ كجام ؟ و بعد انگار همه چيز جون گرفت و من يادم اومد ديشب كجا بودم و كي ام و امروز چكار دارم . دلم گرفت . دوباره چشمهايم را بستم .